?زنی که فرزندان خود را کتک میزد و میگفت…
?بانو مکرمه مومنه مادربزرگ آیت الله سید حسن ابطحی بچه های خویش را در هنگام اضطراب کتک می زد می گفت: مگر شما سید نیستید چرا جدتان را صدا نمی زنید»حضرت آیت الله سید حسن ابطحی دام عزه در کتاب پرواز روح از زبان پدر بزرگوارشان چنینی نقل می فرمایند: پدرم فرمود: جوانی شانزده ساله بودم، پدرم فوت کرده بود خواهر بزرگتری داشتم که شوهر کرده بود و یکی از ییلاقات اطراف مشهد به نام «مایون بالا» رفته بود، هوای مشهد گرم شده بود و ما هم مایل شدیم به «مایون بالا» برویم. آن زمان وسائل ماشینی برای آنجا نبود، سه راس الاغ کرایه کردیم که یکی را مادرم و دیگری را خواهرم که از من کوچکتر بود سوار شدند و یکی دیگر برای اثاثیه و گاهی اگر من خسته شدم استفاده کنم.
?صاحب این الاغها هم که جوان بی ادبی بود، همراه ما پیاده می آمد.تقریباً حدوداً سه کیلومتری به رودخانه مایون باقی مانده بود که او با یک نفر مشغول صحبت و ما به طرف «مایون بالا» می رفتیم، او از دور فریاد زدکه به طرف «مایون پایین» بروید ما اعتنائی نکردیم و به راه خود ادامه دادیم، زیرا به او گفته بودیم که مقصد ما «مایون بالا» است وقتی اول رودخانه مایون که هنوز سه کیلومتر به «مایون بالا» در رودخانه راه بود، زیر درختهای انبوه خودش را با زحمت به ما رساندو جلو الاغها را گرفت و ما را پیاده کرد و با آنکه هوا تاریک می شد الاغها را به کنار بست و گفت: باید از همین جا بقیه کرایه را بدهید و پیاده بروید.
?هر چه مادرم تقاضا کرد که ما را با «مایون بالا» برسان هر مقدار اضافه هم بخواهی به تو می دهیم، قبول نکرد و احتمالاً می خواست هوا تاریک شود و چون یک زن و دختر جوانی همراهمان بود، دست به جنایت بزند، مادرم این معنی را فهمیده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود. هوا تاریک شد، آن هم زیر درختان انبوه، چشم چشم را نمی دید، اضطراب مادرم به حدی شد که من و خواهرم را به شدت کتک می زد و می گفت: شما مگر سید نیستید، چرا جدتان راصدا نمی زنید؟ما هم گریه می کردیم و فریاد می زدیم: یا جدا، یا جدا، که ناگاه دیدیم از پائین رودخانه سید بلند قامتی می آید که در آن تاریکی، ما حتی تمام خصوصیات و رنگ لباسش را می دیدم و فراموش نمی کنم که جامه سبزی به سر و قبای بلند راه راهی به تن داشت.
?بدون آنکه از ما سوال بکند و جریان را بپرسد رو به آن جوان کرد و گفت: نانجیب! ذریه پیغمبر را در میان رودخانه مضطرب و سرگردان کرده ای؟با آنکه آن آقا به صورت ظاهر ما را نمی شناخت و هیچ علامت سیادت هم در ما وجود نداشت.آن جوان بی ادبی که بعدها معلوم شد در مایون (روستا) به کسی اعتنا نمی کند و نسبت به همه اذیت و آزار می کرد، بدون آنکه سخنی بگوید برخاست و فرار کرد.
?آقا هم به تعقیب او رفتند و او را گرفتند و به او فرمودند: برو الاغها را بیاور و آنها را سوار کن و به مقصد برسان.او اطاعت می کرد ولی حرف نمی زد.مادرم گفت: آقا، باز شما که بروید او ما را اذیت می کند.
?فرمودند: من تا مقصد با شما هستم. آقا در راه همه جا با ما بود و ما کاملاً غافل بودیم که شب، است و ما مانند روز راه خود را می بینیم، منزل خواهرم در محلی بود که اطرافش از درخت و ساختمان خالی بود، وقتی ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند: رسیدید؟گفتیم: بله آقا متشکرم.مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت کن تا استراحت کنند. من گفتم: آقا نیستند و هوا تاریک است هر چه فریاد زدم آقا…، کسی جواب نداد، بعد به یادمان آمد که در رودخانه با آن تاریکی چگونه از جریان کار، خبر داشت و چرا یک مرتبه ما را ترک کرد و اثری از او نیست ؟
? پرواز روح، ص۷۹
✨بانوی بهشتی
? @banoo_beheshti