#چالش نویسندگی
#به_قلم_خودم
تازه طلبه شده بود هنوز نمی دانست خیلی از رفتارهایش ,رفتار یک طلبه نیست….کتابش را باز کرد وشروع کرد به خواندن وظایف همسر….باخودش گفت من کدوم رو تاحالا خوب انجام دادم?بلند شد رفت شروع کرد به نظافت وتمیزی دوباره….وتهیه غذا…دوباره سر کتابش برگشت که صدای اذان راشنید باخودش فکر کرد من باید از همه بهتر باشم بلند شد ورفت نماز اول وقت!بعد ازنماز وناهار کتابش را دوباره آورد دیگه خیالش راحت بود که درسش رامی خواند….رسید به بخش رفتار با فرزندان….دخترش گفت مامان برام یه دختر نقاشی کن تاج روی سرش باشه…قلم راگرفت ودختری با یک چادر سفید زیبا کشیدکه تاج گلی روی سرش بود …دوباره مشغول خواندن شدکه صدای پسرش بلند شد گریه و…هروار کرد آروم نشد دیگه طاقتش تمام شدمی خواست گریه کند اما بچه را خواباند وبرای اماده کردن شام مشغول شد. بعد ازنماز مغرب دوباره رفت سراغ کتاب ….رسیدبه محبت….همسرش را نگاه کردبلند شد رفت وبایک بشقاب میوه برگشت….صدای اذان از لای پنجره ارام به گوش می رسیدکتاب را کنار سجاده گذاشت ,رسید به بخش دین و…آفتاب که بالا آمد کتابش تمام را تمام کرده بود …طلبه شده بود اماهنوز…..