موضوع: "داستان کوتاه"
?☘?☘?☘?☘?
♡❥❥
✅ ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از بـهلول براي سخنراني ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صـد سکه از آنها طلب مي ڪند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟! در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
✅ بهلول ﻟﺒﺨﻨـﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ جیبهایش ﺑﺎﺷـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨـﮓ ﺻﺤﺒـﺖ میڪند.
♡❥❥
#به-قلم-خودم
این داستان براساس خواب یکی از دوستان نوشته شده است…
درس اخلاق رو داشتم مطالعه می کردم،حرف از محاسبه و مراقبه بود، تنها راه تزکیه ! تصمیم گرفتم هرشب با خودم حساب و کتاب کنم تا در طول تحصیل طلبگی ام ،آموختن من به جانم نفوذ کند.
اولین شب که محاسبه کردم به نظر خودم خوب بودم ،یک زندگی معمولی ،گناهی هم نکرده بودم ،و این را یاد داشت کردم??????
??
خداوندا فرصت بده.تا نزدیک شوم نزدیکتر آنقدر که بفهمم توبه من نزدیکی ای شکافنده ی تاریکی…
ازتوصبرمی خواهم…
و به نظر خودم ،ان روز گناهی مرتکب نشدم ،غافل از اینکه…..
موقع اذان صبح که من در خواب عمیق بودم و صدای اذان مثل همیشه بیدارم نکرد!!!!
من در عالم خواب دیدم که مسافر هستم، یعنی در حال سفر بودم، مقصدم را نمیدانستم، تنها چیزی که میدانستم این بود که من در حال سفر هستم ، ازسرزمینی که حالت پلکانی داشت عبورکردم، و زمانیکه در حال عبوراز جایی بودم، پایینتر از مکان عبور من،مکانی قرار داشت ، نگاه کردم بهنظر ، سرزمین پستتر و پایینتری میرسید !زنها و مردان زیادی آنجا بودند و بهنظر میرسید که درد و رنج زیادی میکشند وآبی به ظاهر متعفن و کثیف نزدیک آنها بود که از آن تغذیه میکردند و چیزی که به ذهن من رسید ، این بود که چطور از این آب و غذامیخورند!! و اصلا قابلیت خوردن نداشتند ! و میوههایی که به ظاهر شبیه هندوانه بود ! اما این را خوب میدانستم که هندوانه نیستند، و بعضی از آنها دستشان را دراز کردند که من را هم با خودشان به پاییندست بکشند،اما من خودم را جمع کردم و کنار کشیدم و تمام سعی من این بود که این انسانها من را با خودشان پایین نکشند و سقوط نکنم. چون جایی که من از آنجا عبور می کردم با آنها فاصله داشت …و پاییندست من آن افراد بودند،مانند کسانی که بیماری وحشتناکی داشته باشند ،از آنها انزجار داشتم.فاصله مکان من با آنها پلکانی و شبیه پرتگاه بود، یعنی اگر من سقوط میکردم امکان بازگشت وجود نداشت ….. بعد گروهی از انسانها جمعشده بودند که انبوهی از غذا رابا هم هل میدادند و من پرسیدم که اینهمه غذا برای چیست؟ یکی گفت غذای مار را میدهند و من نمیدانستم که این غذای مارِ عذاب من است! وارد مکانی شدم مکانی که اتاقهایی جدا از هم بودند اتاقهایی که دیوار نداشتند اما اتاق بودند! وازهیچ ساخته شده بودند!! و من وارد اتاق شدم و مار آنجا بود منتظرمن! واینکه مار با آن هیبت و بزرگی وآن همه غذا که خورده بود ،به مار کوچکتری تبدیل شده بود!!!! ماری که درظاهر،یک مار ساده بود، ظاهر ترسناکی نداشت،اما من خیلی ازنزدیک شدن به ان ودیدن دهانش..احساس وحشت داشتم ! بعد همسرم هم آنجا بود و مار همسرم را بلعید… ومن از او بی خبر شدم! مامور (در خواب احساس میکردم مامور ومسئول نگهداری مار است) گفت: او به دلیل عصبانی و خشمگین شدن وناسپاسی خدا مجازات شد! ومن اصلا برای او ناراحت نشدم . البته قبل از اینکه مار اورا ببلعد نگرانش بودم، اما بعد از آن اورا فراموش کردم و فقط نگران خودم بودم!!! بعد مار به خواب رفت و یک چاقو کنار مار دیدم! به ذهنم رسید ، مارکه خوابیده سرش را ببرم تا راحت شوم، اما سر مار را هنوز نبریده بودم مار بیدار شد و مرا دنبال کرد و من وارد اتاق شدم، اتاقی عجیب که دیوار نداشت و زمین آن هیچ بود! و کف اتاق مانند جدول مندلیف شماره گذاری شده بود و خانه هایی با زمینه نقره ای راه راه درخشان،بعضی خانه ها عددشان پر رنگ و بعضی عدد آنها کمرنگ بود!! و مامور به من گفت که خانههایی که عدد آنها پر رنگتر است، روی آنها پا بگذار، تا بتوانی عبور کنی ،چون مار ، روی آن خانهها نمی رود! و من فقط میدانستم که میتوانم روی خانههایی که عدد آنها پر رنگتر است پا بگذارم وبا خیال راحت،پیش رفتم… اما همینکه وارد اتاق بعدی شدم و زمینهها درخشانتر شد و همه خانهها شبیه هم شدند !!و ذهن من گیج شد! و توانایی محاسبه و تفکیک را نداشتم ؟!؟و بهشدت به درد و رنج افتادم و مار به من نزدیک شد … و دهانش را باز کرد!! من به داخل دهان مار نگاه کردم ….فقط ترس بود که وارد جانم میشد، ترسی که فقط تنها فکر من این بود که هر کاری بکنم که ازآن ترس راحت شوم… این بود که به خداوند روی آوردم و گفتم که خدایا این بود اینهمه از مهربانی خودت، سخن میگفتی ؟ این تمام خوبی تو بود؟و هرچه ذکر می دانستم به زبان آوردم! که ناگهان یکی من را عقب کشید و مار را پس زد. به من گفت :گناه تو این است که همسرت را خشمگین کرده ای، تو نباید باعث عصبانیت اومی شدی،البته او هم به خاطر خشمگین شدن وناسپاسی اش گناه کرده… تو باید درد خود را دوا کنی برو در میان کتاب های خانه ات کتاب زرد را بخوان و دردت را به ۵ طبیب خوب بگو و من از خواب بیدار شدم……ومن در فکر این بودم که کتاب زرد خانه ام کدام است که زردی اش به چشمانم روشنی می دهدومیان این همه طبیب که خدا فرستاده آن ۵ طبیب کدامند؟ آن طبیبانی که تنها راه نجات هستند.
رسول خدا(صلّیاللهعلیهوآله) به ابوذر غفاری میفرمایند: «إنَّ مَثَلَ أهلِ بَیتی فیکُم مَثَلُ سَفینَةِ نوحٍ مِن قَومِهِ؛ مَن رَکِبَها نَجا، ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِق.»(۲) «مَثَل اهل بیت من در میان شما، چونان کشتى نوح در میان قوم اوست. هر که بر آن سوار شد، نجات یافت و هر که از آن باز مانْد، غرق گشت.»
خداوندا یاریمان کن دراین دنیا مرزهارابشناسیم تا در آن جهان بتوانیم آنهارا رعایت کنیم و گرفتار نشویم .
خدایا به ما کمک کن تا طبیبان حقیقی جان انسانیت را شناخته وبه معرفت آنها دست یابیم…
الهی توفیق ولایت مداری و محبت ولایت رابه ما عطا کن که تنها راه سعادت دنیا و آخرت ماست…
الهی به ما عنایت بده که اگر ادعای ولایت مداری داریم،حقیقی باشد وهر لحظه خود را روبروی امام خود ببینیم واو را بر کار هایمان حاضر و ناظر ببینیم..
⚡️مطرب پیر⚡️
از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک می گفتند.
شیخ ابوسعید ابوالخیر، امشب چه شوری برپا کرد.
همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که می گفت، نهال شوق در دل ها می کاشت، اما من هنوز نگران قرضی بودم که باید می پرداختم.
وام سنگینی بر عهده داشتم و نمی دانستم که چه باید کرد.
پیش خود گفتم که تنها امیدی که می توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است.
او حتما به من کمک خواهد کرد.
شیخ، گوشه ای ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند.
ناگهان پیرزنی پیش آمد.
شیخ به من اشاره کرد، دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم.
پیرزن گفت کیسه ای زر که صد دینار در آن است آورده ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند، او را بگو که در حق من دعایی کند.
کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم.
پیش خود گفتم که حتما شیخ، حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد، اما ابوسعید گفت این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر.
آنجا پیری افتاده است، سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوی اگر خواستی، نزد ما آی تا باز تو را زر دهیم.
شبانه به گورستان رفتم.
بین راه با خود می اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمی داند و بر نمی آورد.
وقتی به گورستان رسیدم، به همان نشانی که شیخ داده بود، پیری را دیدم که طنبوری (یکی از آلات موسیقی است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه محسوب می شد) زیر سر نهاده و خفته است.
به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم، اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود.
سخت هراسید.
خواست که بگوید تو کیستی، که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم.
پیر، هم چنان متحیر و ترسان بود.
کیسه را گشود و دینارهای سرخ را دید.
نخست می پنداشت که خواب است، اما وقتی به سکه های طلا دست کشید و آنها را حس کرد، دانست که خواب نمی بیند.
لختی به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد.
ناگهان به حرف آمد و گفت مرا نزد شیخ خود ببر.
گفتم برخیز که برویم.
بین راه، هم چنان متحیر و مضطرب بود.
گفتم اگر از تو سؤالی کنم پاسخ می دهی؟
سر خود را به پایین انداخت.
دانستم که آماده پاسخگویی است.
گفتم تو کیستی و در گورستان چه می کردی و ابوسعید، این کیسه زر به تو چرا داد؟
آهی کشید و غمگینانه گفت مردی هستم فقیر و وامانده از همه جا.
پیشه ام مطربی است و وقتی جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود می خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم.
در همه جای شهر، هرگاه دو تن با هم می نشستند، نفر سوم آنان من بودم.
اکنون پیر شده ام و صدایم می لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش بر آرد.
کسی مرا به مجلس خود دعوت نمی کند و به هیچ کار نمی آیم.
زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده اند.
امشب در کوچه های شهر می گشتم.
هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا می توانم خوابید و امشب را سر کنم.
ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلی، گریستم و با خدای خود مناجات کردم و گفتم خدایا، جوانی و تاب و توانم رفته است.
جایی ندارم و هیچ کس مرا نمی پذیرد.
عمری برای مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به اینجا رسیدم.
امشب را می خواهم برای تو بنوازم و مطرب تو باشم.
تا دیرگاه می نواختم و مجلسی را که در آن خود و خدایم بود، گرم می کردم.
می خواندم و می گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ، راهی نمانده بود.
پیر، هم چنان در فکر بود و خود نمی دانست که چه شده است.
به خانه شیخ رسیدیم و وارد شدیم.
ابوسعید، گوشه ای نشسته بود.
پیر طنبور زن، بی درنگ به دست و پای شیخ افتاد و همان دم توبه کرد.
ابوسعید گفت ای جوانمرد، یک امشب را برای خدا زدی و خواندی، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند.
طنبور زن، آرام گرفت.
ابوسعید، روی به من کرد و گفت بدان که هیچ کس در راه خدا زیان نمی کند.
حاجت تو نیز برآورده خواهد شد.
یک روز گذشت.
شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود.
در همان مجلس، کسی آمد و دویست دینار به من داد و گفت این را نزد ابوسعید ببر.
وقتی به خدمت شیخ رسیدم، گفت این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب.
راوی این داستان، شخصی به نام حسن مؤدب از شاگردان ابوسعید است.
? منبع: اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، صفحه ۱۱۶
@pasokhgoo2018
#رزقشبانهمون ?
|?|•خاطرهجالب•|?|
آقاےکریممنصورےکہقارےواستادقرآن ایرانهستندبہسبکقارےعبدالباسطرفته بودبراےمسابقاتدرکشورعربستانسعودی!
خلاصہحاجآقاکریمباتلاوتبسيارعالےخود،
کولاککرد.{•?♥️•}
بعدازايشون،شركتكنندهمصرےاومدتلاوت
کردبایکغلطبزرگدراعرابولےداورهاقارے
مصرےراكہسُنےهمبودبرندهاولاعلامكردند
وکریممنصورےما دومشد.{•??•}
اتفاقامرحومآیتاللہموسوےاردبیلےهم مهمانعربستانبودوکریمآقاعصبانےرفت پیشحضرتآیتاللہوبہایشونعرض کرد. آقادیدیناینناعدالتےرواینحقخورےرو؟!
ایناچےهستناصلایہمشتبیدینو…!!!
منو دومکردنومصریہروباغلطفاحش
اعرابیاول…!!!!!! .{•??•}
آیتاللہموسوےاردبیلےیہلبخندملیحے زدنوبالهجہشیرینآذرے(ترکےخودمون)
گفتن: عزیزم! ناراحت نشو…
خودتو اذیتنکن…{•??•}
ایناآقاعلےابنابیےطالبروکہاولبودچهارمش
کردن! بروخداروشکرکنکہدومشدی.
یهویےهمہزدنزیرخنده.. {•??•}
#طنز_مذهبی [?? }