#به-قلم-خودم
این داستان براساس خواب یکی از دوستان نوشته شده است…
درس اخلاق رو داشتم مطالعه می کردم،حرف از محاسبه و مراقبه بود، تنها راه تزکیه ! تصمیم گرفتم هرشب با خودم حساب و کتاب کنم تا در طول تحصیل طلبگی ام ،آموختن من به جانم نفوذ کند.
اولین شب که محاسبه کردم به نظر خودم خوب بودم ،یک زندگی معمولی ،گناهی هم نکرده بودم ،و این را یاد داشت کردم??????
??
خداوندا فرصت بده.تا نزدیک شوم نزدیکتر آنقدر که بفهمم توبه من نزدیکی ای شکافنده ی تاریکی…
ازتوصبرمی خواهم…
و به نظر خودم ،ان روز گناهی مرتکب نشدم ،غافل از اینکه…..
موقع اذان صبح که من در خواب عمیق بودم و صدای اذان مثل همیشه بیدارم نکرد!!!!
من در عالم خواب دیدم که مسافر هستم، یعنی در حال سفر بودم، مقصدم را نمیدانستم، تنها چیزی که میدانستم این بود که من در حال سفر هستم ، ازسرزمینی که حالت پلکانی داشت عبورکردم، و زمانیکه در حال عبوراز جایی بودم، پایینتر از مکان عبور من،مکانی قرار داشت ، نگاه کردم بهنظر ، سرزمین پستتر و پایینتری میرسید !زنها و مردان زیادی آنجا بودند و بهنظر میرسید که درد و رنج زیادی میکشند وآبی به ظاهر متعفن و کثیف نزدیک آنها بود که از آن تغذیه میکردند و چیزی که به ذهن من رسید ، این بود که چطور از این آب و غذامیخورند!! و اصلا قابلیت خوردن نداشتند ! و میوههایی که به ظاهر شبیه هندوانه بود ! اما این را خوب میدانستم که هندوانه نیستند، و بعضی از آنها دستشان را دراز کردند که من را هم با خودشان به پاییندست بکشند،اما من خودم را جمع کردم و کنار کشیدم و تمام سعی من این بود که این انسانها من را با خودشان پایین نکشند و سقوط نکنم. چون جایی که من از آنجا عبور می کردم با آنها فاصله داشت …و پاییندست من آن افراد بودند،مانند کسانی که بیماری وحشتناکی داشته باشند ،از آنها انزجار داشتم.فاصله مکان من با آنها پلکانی و شبیه پرتگاه بود، یعنی اگر من سقوط میکردم امکان بازگشت وجود نداشت ….. بعد گروهی از انسانها جمعشده بودند که انبوهی از غذا رابا هم هل میدادند و من پرسیدم که اینهمه غذا برای چیست؟ یکی گفت غذای مار را میدهند و من نمیدانستم که این غذای مارِ عذاب من است! وارد مکانی شدم مکانی که اتاقهایی جدا از هم بودند اتاقهایی که دیوار نداشتند اما اتاق بودند! وازهیچ ساخته شده بودند!! و من وارد اتاق شدم و مار آنجا بود منتظرمن! واینکه مار با آن هیبت و بزرگی وآن همه غذا که خورده بود ،به مار کوچکتری تبدیل شده بود!!!! ماری که درظاهر،یک مار ساده بود، ظاهر ترسناکی نداشت،اما من خیلی ازنزدیک شدن به ان ودیدن دهانش..احساس وحشت داشتم ! بعد همسرم هم آنجا بود و مار همسرم را بلعید… ومن از او بی خبر شدم! مامور (در خواب احساس میکردم مامور ومسئول نگهداری مار است) گفت: او به دلیل عصبانی و خشمگین شدن وناسپاسی خدا مجازات شد! ومن اصلا برای او ناراحت نشدم . البته قبل از اینکه مار اورا ببلعد نگرانش بودم، اما بعد از آن اورا فراموش کردم و فقط نگران خودم بودم!!! بعد مار به خواب رفت و یک چاقو کنار مار دیدم! به ذهنم رسید ، مارکه خوابیده سرش را ببرم تا راحت شوم، اما سر مار را هنوز نبریده بودم مار بیدار شد و مرا دنبال کرد و من وارد اتاق شدم، اتاقی عجیب که دیوار نداشت و زمین آن هیچ بود! و کف اتاق مانند جدول مندلیف شماره گذاری شده بود و خانه هایی با زمینه نقره ای راه راه درخشان،بعضی خانه ها عددشان پر رنگ و بعضی عدد آنها کمرنگ بود!! و مامور به من گفت که خانههایی که عدد آنها پر رنگتر است، روی آنها پا بگذار، تا بتوانی عبور کنی ،چون مار ، روی آن خانهها نمی رود! و من فقط میدانستم که میتوانم روی خانههایی که عدد آنها پر رنگتر است پا بگذارم وبا خیال راحت،پیش رفتم… اما همینکه وارد اتاق بعدی شدم و زمینهها درخشانتر شد و همه خانهها شبیه هم شدند !!و ذهن من گیج شد! و توانایی محاسبه و تفکیک را نداشتم ؟!؟و بهشدت به درد و رنج افتادم و مار به من نزدیک شد … و دهانش را باز کرد!! من به داخل دهان مار نگاه کردم ….فقط ترس بود که وارد جانم میشد، ترسی که فقط تنها فکر من این بود که هر کاری بکنم که ازآن ترس راحت شوم… این بود که به خداوند روی آوردم و گفتم که خدایا این بود اینهمه از مهربانی خودت، سخن میگفتی ؟ این تمام خوبی تو بود؟و هرچه ذکر می دانستم به زبان آوردم! که ناگهان یکی من را عقب کشید و مار را پس زد. به من گفت :گناه تو این است که همسرت را خشمگین کرده ای، تو نباید باعث عصبانیت اومی شدی،البته او هم به خاطر خشمگین شدن وناسپاسی اش گناه کرده… تو باید درد خود را دوا کنی برو در میان کتاب های خانه ات کتاب زرد را بخوان و دردت را به ۵ طبیب خوب بگو و من از خواب بیدار شدم……ومن در فکر این بودم که کتاب زرد خانه ام کدام است که زردی اش به چشمانم روشنی می دهدومیان این همه طبیب که خدا فرستاده آن ۵ طبیب کدامند؟ آن طبیبانی که تنها راه نجات هستند.
رسول خدا(صلّیاللهعلیهوآله) به ابوذر غفاری میفرمایند: «إنَّ مَثَلَ أهلِ بَیتی فیکُم مَثَلُ سَفینَةِ نوحٍ مِن قَومِهِ؛ مَن رَکِبَها نَجا، ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِق.»(۲) «مَثَل اهل بیت من در میان شما، چونان کشتى نوح در میان قوم اوست. هر که بر آن سوار شد، نجات یافت و هر که از آن باز مانْد، غرق گشت.»
خداوندا یاریمان کن دراین دنیا مرزهارابشناسیم تا در آن جهان بتوانیم آنهارا رعایت کنیم و گرفتار نشویم .
خدایا به ما کمک کن تا طبیبان حقیقی جان انسانیت را شناخته وبه معرفت آنها دست یابیم…
الهی توفیق ولایت مداری و محبت ولایت رابه ما عطا کن که تنها راه سعادت دنیا و آخرت ماست…
الهی به ما عنایت بده که اگر ادعای ولایت مداری داریم،حقیقی باشد وهر لحظه خود را روبروی امام خود ببینیم واو را بر کار هایمان حاضر و ناظر ببینیم..