? یونس نقاش که انگشتر ساز بود و با امام هادی علیه السلام در ارتباط بود .
روزی در حالی که از ترس بدنش میلرزید خدمت حضرت رسید و گفت :
آقا ! زن و بچه ام را به شما میسپارم ، من باید ازین شهر فرار کنم .
حضرت در حالی که تبسمّی بر لب داشتند فرمودند چرا؟
یونس گفت :
موسی (از فرماندهان لشکر متوکّل ) برایم نگینِ قیمتی آورده بود تا رویش نقش بزنم ، همین که شروع به کار کردم نگین از وسط نصف شد ،
فردا قرار است نگین را به دست موسی برسانم یا مرا هزار تازیانه میزند و یا جانم را می گیرد !
حضرت فرمود:
به خانه ات برو ، فردا به جز خیر و خوبی برایت پیش نمی آید .
یونس فردا صبح با ترس و لرز خدمت آقا آمد و گفت :
شخصی از جانب موسی آمده و مرا میخواهد ، چه کار کنم؟
حضرت لبخندی زد و فرمود :
برو ببین چه میگوید ، جز خیر برایت پیش نمی آید .
◀️ یونس رفت و خندان بازگشت ، گفت :
همسرانِ موسی سرِ نگین انگشتر با هم دعوا کرده اند ، موسی پیغام داده :
اگر نگین را دو قسمت کنی به تو پاداش خوبی میدهم !
من هم گفتم :