در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور، بیکتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایتهای رعبانگیز، پرچمِ محزونِتان را دور میبینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینهی مغرور! زهرِ رنج از ناتوانیهای معصومانهتان در دل، همچو بوتیمار بر لبِ دریاچهی شب میخورم اندوه.… بیشتر »