حضرت زینب کبری (سلاماللهعلیها) (۵ یا ۶ ق - ۶۲ ه.ق)، سومین فرزند امام علی (علیهالسّلام) و حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) و همسر عبدالله بن جعفر و از اسرای اهلبیت امام حسین (علیهالسّلام) در حادثه کربلا بود.
در تاریخ و چگونگی وفات حضرت زینب (سلاماللهعلیها) اختلافنظر وجود دارد، اما مشهور این است که آن حضرت در ۱۵ رجب سال ۶۲ هجری پس از تحمل مصائب کربلا و رنجهای اسارت بر اثر بیماری در ۵۷ سالگی وفات نمود.
راجع به محل دفن حضرت زینب (سلاماللهعلیها) سه دیدگاه وجود دارد. قبرستان بقیع در مدینه، قاهره مصر و دمشق را برای محل دفن آن بانو، با ادله متعدد ذکر کردهاند، اما با توجه به ادله و مستندات تاریخی دیدگاه شام از قرائن اطمینانبخشی برخوردار است و موجب حصول ظن قریب به یقین است و دو دیدگاه دیگر دارای اشکالات فراوانی است که اشاره خواهد شد
در خصوص تاريخ درگذشت حضرت زينب (س) اختلاف نظر است . برخي تاريخ وفات وي را سال 63 هجري قمري دانستهاند(1) و بعضي ديگر 65 هجري قمري (2) . ولي مشهور آن است كه وي در سال 62 هجري قمري درگذشته است بر اين اساس حضرت بعد از حادثه عاشورا تنها يك سال و اندي زنده بود.(3)
،در منابع تاریخی 2 احتمال برای وفات حضرت زینب(س) بعد از واقعه عاشورا مطرح کرده اند : در احتمال اول تاریخ وفات حضرت زینب (س) 15 رجب سال 65 هجری بوده و در احتمال دوم 15 رجب سال 62 هجری که 18 ماه پس از واقعه جانسوز عاشورا است. در منابع تاریخی آمده که احتمال دوم در بین علما مشهورتر است.
همچنین خفه شدن در آب، مسمومیت توسط عوامل یزید و وفات به دلیل بیماری 3 احتمال تاریخی پیرامون نحوه رحلت حضرت زینب (س) است.
باتوجه به ضعیف بودن احتمال اول و ساختگی بودن آن توسط دشمنان اهل بیت (ع) احتمال شهادت حضرت زینب (س) توسط عوامل یزید احتمالی دور از ذهن نیست اما دلیل قطعی تاریخی برای این روایت دیده نشده است.
واحتمال سوم وفات حضرت زینب (س) به عنوان مهمترین و قابل قبول ترین سند تاریخی است که در این احتمال حضرت زینب (س) بر اثر بیماری و یا مصائب و سختی هایی که از واقعه عاشورا به آن دچار شدند در سن 56 سالگی در شام یا در جایی دیگر وفات و یا به شهادت رسیدند.
در این روایت تاریخی آمده که حضرت زینب (س) به هنگام ارتحال از همسر خود خواستند تا ایشان را زیر آفتاب ببرند و همچون برادرشان از دنیا بروند(4)
حتما حتما حتما با دقت تا آخرش بخونيد خيلى عاليه
“جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست
لباس ارتشی اش را مرتب کرد
و به تماشای انبوه مردم
که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند
مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت
که چهره ی او را هرگز ندیده بود
اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا,
با برداشتن کتابی از قفسه
ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..
بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد,
که در حاشیه ی صفحات آن به چشم میخورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین
و باطنی ژرف داشت.
در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
“دوشیزه هالیس می نل”
با اندکی جست و جو و صرف وقت
توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود
از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد
تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن ,
آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه ای بود
که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد
و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد،
ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد.
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت
دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید
آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :
۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود :
” تو مرا خواهی شناخت
از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .”
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت
که قلبش را سخت دوست می داشت
اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ی ماجرا را از زبان خود ” جان ” بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد,
بلند قامت و خوش اندام
موهای طلاییاش در حلقههای زیبا ،
کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود.
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود
و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست
که جان گرفته باشد
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم ,
کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را
بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم .
لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟”
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و
در این حال میس هالیس را دیدم.
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود
زنی حدودا 50 ساله ..
با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و
مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر صورتی پوش از من دور می شد و
من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.
از طرفی شوق و تمنایی عجیب
مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو
از سویی علاقه ای عمیق به زنی
که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود
به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش
که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم.
با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم
و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه ی احترام و سلام خم شدم
و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم
از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.
از ملاقات شما بسیار خوشحالم
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد
و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!
ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت
و هم اکنون از کنار ما گذشت..
از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که
او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است!
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،
ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ….
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ.ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ…
••||??||••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از (شهید مصطفی ردانیپور ):
?پیشینه :
•°| مصطفی سال اول طلبگی را در حوزه علمیه اصفهان سپری کرد و پس از آن برای بهرهمندی از محضر فضلا و بزرگان راهی قم شد و حدود شش سال در مدرسه حقانی به تحصیل خود ادامه داد.پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیتهای همه جانبهی خود را آغاز کرد. او با بهرهگیری از ارتباط با حوزه علمیه قم در جهت ارایهی خدمات فرهنگی به آن منطقهی محروم، حداکثر تلاش خود را به کار بست و در مدت مسئولیت یک سالهاش در سمت فرماندهی سپاه یاسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثری را به انجام رساند. درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی که به کشت تریاک مبادرت میورزیدند از جمله کارهای اساسی بود که نقش تعیین کنندهای در سرنوشت آیندهی این مردم مستضعف به جا گذاشت.
این شهید بزرگوار که با درک شرایط حساس انقلاب اسلامی، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاری مسئولیت به یکی از برادران، به دامان حوزهی علمیه بازگشت تا بر بنیهی علمی خود بیفزاید.ایشان با تجربهای که از کار در جبهههای کردستان داشت سلاح بر دوش به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان می پرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا میکرد و در واقع وی را میتوان یکی از منادیان به حق و توجه به حالات معنوی در جبههها نامید.
حضورش در عملیاتهای والفجر ۱، والفجر ۲، محرم و … تأثیر به سزایی در روحیه مقاومت و ایستادگی رزمندگان داشت. همزمان با تشکیل تیپ امام حسین علیهالسلام، به جانشینی فرماندهی آن انتخاب شد. وی قبل از آن نیز فرماندهی سپاه یاسوج، نمایندگی امام در سپاه کردستان، جانشین فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین علیه السلام فرماندهی قرارگاه فتح سپاه، فرمانده لشگر امام زمان عجل الله تعالی فرجهالشریف را بر عهده گرفته بود.
?ایشوݩ دࢪ تاࢪێخ سال ۱۳۳۷ در منطقه «پشت مسجد امام» شهر« اصفهان» متولد شد.
دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه حاج عمران در حالی که فرماندهی لشگر امام حسین علیهالسلام را به عهده داشت طی عملیات والفجر ۲ بر اثر اصابت تیر به پشت جمجمهاش به شهادت رسید. پیکر پاکش بر خاک پاک جبههها باقی ماند و هرگز برنگشت
?⃟?¦⇢ #شب_بخیر
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹??›
|•??
#چرانمازازبهترینراههایترکگناهه؟
نمازدارویـیبرایترکگناه است اما روشن است که دارو وقتی اثــرمیگذاردکهطبقدسـتورشمصرف شــود!!
? درحدیث از امام صادق علیهالسلام
نقل شده : هرکس دوسـت دارد بداند آیا نـمازش قـبول شده یا نه بنگـرد که آیا نـمازش او را از گـــناهان و زشـــتیها بازداشــته یا نه؟!
به هر قـدر که نمـازش او را از
بــدیهابازداشــتهبههـمانقدر
نمازشپذیرفــتهشدهاست.
?بحار ، ج ۸۲
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعای_فرج ?
?
#به قلم_خودم
سلام بابا !همیشه من منتظر آمدن توبودم از کودکی ام یاد دارم که صدای پای تو چقدرشادمانم می کردو……دویدن های ببون دمپایی تا خریدن شیرین کودکی….همیشه اولین عیدی را ازتو می گرفتم ,بدون آنکه درخانه باشی سایه بان مابودی ! صدای نوحه های تو که درخانه می پیچید خبراز آمدن محرم می دادو شب عاشورا تاصبح نغمه ی الوداع می خواندی… کاش دوباره شور حسینی ات را ببینم!حضورت را می خواستیم اماهنوزباور نکرده بودیم بدون تو سخت است تا اینکه تورفتی. رفتنت مثل غروب خورشید یا یک آسمان ابری نبودنه!رفتنت شکستن بود شکستنی که صدایش را شنیدیم فهمیدیم کجابوده ایم !قدر پدررابدانیم تاهست …شاید نتوانیم آنطور که می خواهند عمل کنیم امایادکردن ودرکنارانهابودن زیباست وشاد کردن انها آسان است چون ازماتوقع زیادی ندارند.
پدرسایه خنک زیر آفتاب است که تاهست نمی دانی و وقتی رفت نبودنش را می فهمی.
روزت مبارک پدر
درود برهمه پدران
?????