#به_قلم_خودم اولین بار بود به سفر می رفت ,با اسرار خانواده اش را ضی شده بودند تا همراه دو خواهر بزرگترش راهی شود.قرار بود به مناسبت نیمه شعبان از طرف پایگاه مقاومت به زیارت مسجد جمکران بروند,جایی که فقط از تلویزیون دیده بود ومی دانست مسجدی زیباست با گنبد آبی رنگ….خوشحال بود از اینکه به زیارت مکانی می رفت که مال امام زمان خودش است,ماشین حرکت کرد ونفس راحتی کشید .*یاد حرف مادرش افتاد که می گفت خوش به حالت. شاید چون سندش به نام آقاست! اما مادرم گفت تمام دنیا سندش به نام اوست برای همین است که همه جاهست ….* کناریک امامزاده توقف کردند .وقت نماز ضعف کرده بود .روی مبل خانمی لم داده بود با یک کیسه پلاستیکی که تانصف از کنسرو ماهی و…پر شده بود وبه نماز خواندن بقیه خیره شده بود.کمی بسکوییت خورد و دوباره راه….صدای صلوات بیدارش کرد نزدیک حرم بانوفاطمه معصومه س رسیده بودند. پیاده شد چشمش که به گنبد طلایی افتاد جان تازه گرفت. اما راه را بلد نبودند…پشت سر بقیه از پارکینگ خارج شدند. بازحمت به ضریح رسید .دستش که ضریح را گرفت بغضش شکست اما یادش نبود چی می خواست که به بانو بگوید. اما انگار فقط همین را می خواست که ضریح را ببیند , حس پرنده ای را داشت که در میان پرواز اوج گرفته بود! سبک شد مثل پر! بعد از زیارت وتازه شدن نفس بایک نان سنگگ داخل حیاط نشست کنار خواهرانش. زنی عرب با دوبچه کوچکش آمد نشست وباهم مشغول نان خوردن شدند. زن به زبا ن خودش کمی درد دل کرد وروبه حرم اشک ریخت….دوباره حرکت کاروان و طولی نکشید که صلوات ها بیشتر وبیشتر شد اما اصلا گنبدی نمی دید تا بالاخره توانست ببیند. برق گنبد فیروزه ای حواسش را برده بود .خواهرش گفت آماده شو پیاده شویم. به سمت یکی از درهای مسجد رفتند انگار قند دردلش آب کرده بودند….خانمی محجبه دم در ایستاده بود .تمام حواسش به آن گنبد بودکه دستی آرام به سینه اش خورد. خانم محجبه گفت خانم شما نمی توانید داخل شوید ,باید با چادر داخل شوید. به خواهرش نگاه کرد .خواهرش گفتدهمین جا بمان تامازیارت کنیم بعد با چادر من برو…بغض کرد اما جلوی خودش راگرفت.کمی گذشت خواهرها نیامدند.خانم محجبه با یک چادر سفید آمد .چادر را پوشید وداخل مسجد شد. حس خوبی داشت,باچادر انگار زیر نگاه مهربانش بود. حیاط را خوب نگاه کرد .مردی گوشه ای از حیاط سجاده انداخته بود.داخل مسجد شد .فشار جمعیت او را به عقب می کشاند .نگاهش به بالا افتاد سقف بلند مسجد پر از گنجشک بود .انگار گنجشک ها هم برای رسیدن به محراب پرواز می کردند.محراب مسجد را زیارت کرد . کمی نشست اما ترسید بخوابد بیرون رفت.گرسنه بود خواهرهایش نبودند….مردی داشت نذری آماده می کرد گفت آقا ببخشید از این غذا هم میشه من ببرم .مرد گفت این برای زوار هست دخترم نه مردم عادی….فکر کرد شاید منظورش قشر خاصی است!!! برای همین رفت گوشه ای از حیاط ونشست.چشمش به زن کنسروی افتاد(این اسم را خودش روی او گذاشته بود)که با عجله به سمت وضوخانه می رفت پلاستیک کنسروها سبک شده بود,زن کنسروی زیرچشمی نگاهی کرد ورفت… .نگاهش به افق بود که از گوشه مسجد می درخشید.چرا اینجا این بیابان چقدر غریب است مولا!کمی گذشت که با خوردن شیرینی نذری سیرشد. کنار دیوارنشست هواسرد شده بود .خانمی داشت می گفت نامه نوشتم بندازم توچاه جمکران… سریع بلندشد یادش افتاد نامه ها توجیبش مانده رفت سر چاه ….گریه اش تمام شده بود.شب را بابیداری وخواب کمتر به سپیده رساند.صدای اذان صبح با هوای خنک سحر آنقدر دلکش بود که چشم هایش رابست وگفت بهشت!ودر آن نسیم خنک به سمت مسجد قدم برداشت. بعد از دعای ندبه رفت بیرون داخل بازار چرخی زد وازبازار بیرون رفت باورش نمیشد که ماشین را دیده.رفت داخل نشست.خواهرها آمدند ….الحمدلله چقدر دنبالت گشتیم…. به خانه که برگشت فقط دلش میخواست یک چادر داشته باشد. #ماجرای_امروز #چالش_نویسندگی